کد مطلب:164552 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:122

در سوار کردن پیغمبر حسنین را بر دوش مبارک و بعضی از فضائل ایشان
و در آن چند امر است:

امر أول: علامه ی مجلسی - اعلی الله مقامه - روایت كرد از كتاب امالی صدوق به اسناد خود به سوی زید شحام از حضرت صادق - علیه السلام - از پدرش، از جدش گفت:


پیغمبر را در یك وقتی مرضی رو داد كه از آن مرض شفا یافت. و پس حضرت فاطمه - علیها السلام - به عیادت آن جناب رفت و با او حسن و حسین بودند. پس گرفت دست حسن را به دست راست و دست حسین را به دست چپ و این دو طفل می رفتند و فاطمه در میان ایشان می رفت تا داخل منزل عایشه شد.پس حسن بر جانب راست پیغمبر نشست و حسین بر جانب چپ پیغمبر نشست. پس این دو طفل فشار می دادند آن جناب از بدن پیغمبر را كه در پهلوی ایشان واقع شده بود. پس پیغمبر از خواب خود بیدار نشد. پس فاطمه به حسنین فرمود كه ای دو حبیب من! به درستی كه جد شما در خواب است، پس در این ساعت برگردید و او را بگذارید تا از خواب بیدار شود، آن وقت به سوی او مراجعت نمائید. پس حسنین گفتند كه ما در این وقت برنمی گردیم و در همین مكان خواهیم بود. پس حسن بر بازوی راست پیغمبر به پهلو افتاد و حسین بر بازوی چپ آن حضرت به پهلو افتاد. پس هر دو خوابیدند و بیدار شدند پیش از این كه پیغمبر بیدار شود و چون ایشان خوابیده بودند، فاطمه رفته بود. پس حسنین از عایشه پرسیدند كه مادر ما چه شد؟ عایشه گفت كه شما چون به خواب شدید،مادر شما به منزل خود برگشت. پس حسنین بیرون آمدند و آن شب بسیار تاریك بود و در آن رعد و برق بود و باران می بارید. پس برای حسنین نوری پیدا شد و ایشان در میان همان نور راه می رفتند و حسن به دست راست خود دست چپ حسین را گرفته بود و ایشان با هم می رفتند و با هم حدیث می گفتند تا اینكه به حدیقه ی بنی النجار رسیدند. چون به آن بوستان رسیدند، متحیر ماندند. پس باقی ماندند در حالتی نمی دانستند كه به كجا بروند. پس حسن به حسین گفت كه ما حیران ماندیم بر این حالت و نمی دانیم كه به كدام طرف برویم؟ پس باكی نیست بر ما كه این زمان بخوابیم تا صبح شود. پس حسین عرض كرد كه هر می خواهی بكن. پس هر دو به پهلو افتادند و هر یك دست به گردن آن دگر در آوردند و خوابیدند. پیغمبر خدا از خواب بیدار شد و به طلب حسنین به خانه ی فاطمه رفت، پس در آنجا حسنین را


نیافت. پس پیغمبر بر دو پای خود ایستاد و می گفت: ای خدای من و ای آقای من، این دو شیر بچه بیرون رفتند از گرسنگی. بار خدایا! تو وكیل من می باشی بر این دو طفل. پس برای پیغمبر نوری ظاهر شد و پیغمبر در میان آن نور می رفت تا به حدیقه ی «بنی النجار» رسید. پس به ناگاه دید كه ایشان خوابیده اند و دست به گردن یكدیگر در آوردند [آورده اند] و آسمان از مقابل ایشان صاف از ابر شده. در همه جا باران سخت می بارید مگر در آن مكانی كه ایشان در آن مكان خوابیده بودند، كه خدای تعالی باران را از ایشان منع كرده بود. و احاطه كرده بود به ایشان ماری كه برای او مویهائی بود مانند نی نیزار و آن مار دو پر داشت یك پر را بر حسن پوشانیده بود و پر دیگر را بر حسین پوشانیده بود. چون پیغمبر ایشان را دید تنحنح [1] نمود. پس آن مار برخاست و می گفت: بار خدایا! من شاهد می گیرم توم را و شاهد می گیرم ملائكه ی تو را كه ایشان دو شیر بچه ی پیغمبر تو می باشند كه محافظت كردم ایشان را بر پیغمبر و به او سلامت تسلیم كردم در حالتی كه هر دو صحیح می باشند. پس پیغمبر به آن مار فرمود كه تو كیستی؟ عرض كرد كه من فرستاده ی جن می باشم به سوی تو. آن جناب فرمود: كدام جن؟ عرض كرد: جن نصیبین از بنی ملیح؛ فراموش كردیم آیه [ای] از قرآن را، پس مرا به سوی تو فرستادند كه این آیه ی فراموش شده را تعلیم بگیرم! پس چون به این موضع رسیدم شنیدم كه منادی ندا كرد كه ای مار! ایشان دو شبل [2] پیغمبرند پس ایشان را محفوظ دار از آفات و از حوادث شب و روز. پس به تحقیق كه حفظ نمودم ایشان را و تسلیم به تو نمودم در حالتی كه صحیح و سالم می باشند. و آن مار آن آیه را تعلیم گرفت و برگشت. پس پیغمبر حسن را بر دوش راست نشانید و حسین را بر دوش چپ خود نشانید؛ و علی بیرون رفت و به پیغمبر ملحق شد. پس بعضی از اصحاب به


پیغمبر گفت كه پدر و مادرم فدای تو باد! به من باز ده یكی از دو شیر بچه ی خود را تا تخفیفی برای شما شود. پس آن جناب فرمود كه بگذر. پس به تحقیق كه خدای تعالی شنید كلام تو را، و دانست مقام تو را. پس یكی دیگر عرض كرد كه یكی را بمن ده تا تخفیف برای شما شود. آنجناب فرمود كه بگذر خدا شنید كلام تو را و دانست مقام تو را. پس علی ملاقات نمود پیغمبر را و عرض كرد كه پدر و مادرم فدای تو باد. ای پیغمبر خدا! به من ده یكی از دو شیر بچه ی من و دو شیر بچه های خود را تا تخفیف دهم از تو. پس پیغمبر به سوی حسن ملتفت شد و فرمود: ای حسن! آیا می روی بسوی شانه پدر خود؟ حسن فرمود: نه. قسم به خدا، ای جد بزرگوار، به درستی كه شانه ی تو هر آینه دوست تر است به سوی من از شانه ی پدر من. پس پیغمبر التفات فرمود به سوی حسین و فرمود: ای حسین! آیا می روی به سوی شانه پدر تو؟ آن جناب عرض كه قسم به خدا ای جد بزرگوار، به درستی كه من هر آینه می گویم برای تو همچنان كه برادرم حسن گفت. به درستی كه شانه ی تو هر آینه دوست تر است به سوی من از شانه ی پدر من، پس پیغمبر ایشان را به خانه ی فاطمه برد و فاطمه چند دانه ی خرما برای ایشان ذخیره گذاشته بود. پس آنها را در پیش روی ایشان گذاشت. پس ایشان خوردند و سیر شدند و خوشحال شدند. پس پیغمبر به ایشان فرمود كه الحال برخیزید و كشتی بگیرید. ایشان برخاستند كه كشتی بگیرند و فاطمه برای كاری بیرون رفته بود پس به خانه برگشت و حال اینكه پیغمبر به حسن می گفت كه ای حسن! بگیر حسین را؛ پس او را بینداز. پس فاطمه به پیغمبر عرض كرد كه ای پدر جان! بزرگتر را دلیر می كنی بر كوچكتر؟ پس پیغمبر فرمود كه ای دخترك من! آیا راضی نمی شوی كه من بگویم ای حسن حسین را بگیر و بینداز و این حبیب من جبرئیل است كه می گوید ای حسین حسن را بگیر بینداز؟ [3] .


امر دوم: جامع ترمذی و ابانه عكبری و كتاب سمعانی كه همه از علماء عامه می باشند به سندهای خود از اسامة بن زید روایت نمودند كه گفت:

در شب در خانه ی پیغمبر را زدم برای حاجتی، پس پیغمبر به سوی من بیرون آمد و حال این كه بر پشت چیزی داشت كه من ندانستم كه چیست. پس چون از حاجت خود فارغ شدم، گفتم: این چیست كه تو بر پشت داری؟ پس آن را منكشف و ظاهر داشت. پس ناگاه دیدم كه حسن و حسین است كه بر دو ورك آن جناب بودند. پس فرمود كه ایشان دو پسر من و دو پسر دختر من می باشند. بار خدایا! به درستی كه من دوست دارم ایشان را پس دوست دار ایشان را و دوست دار هر كه ایشان را دوست دارد [4] .

امر سوم: ابن بطه كه از علماء عامه است در ابانه از چهار طریق سفیان ثوری از ابی الزبیر از جابر روایت داشته كه گفت:

داخل شدم بر پیغمبر، و حال این كه حسن و حسین بر پشت آن جناب بودند و پیغمبر برای ایشان بر سر زانو نشسته بود و می فرمود كه خوب شتری است شتر شما و خوب باری شما می باشید [5] .

امر چهارم: ابن نجیح گفته كه:

حسن و حسین بر پشت پیغمبر سوار بودند و می گفتند: حل حل، و این دو كلمه را برای راندن شتر می گویند. و می گفت پیغمبر كه خوب شتری است شتر شما [6] .

امر پنجم: در فضائل سمعانی به اسنادش از عمر بن خطاب روایت نموده كه


گفت:

دیدم حسن و حسین را بر دو شانه ی رسول خدا، پس گفتم خوب اسبی است برای شما. پس پیغمبر فرمود كه ایشان دو سوار خوبی هستند [7] .

امر ششم: در مناقب خرگوشی در شرف نبی روایت كرد از عبدالعزیز به سندهای او از پیغمبر كه:

نشسته بود، پس حسن و حسین پیدا شدند. پس چون پیغمبر ایشان را دید، برای ایشان برخاست و ایشان سست می آمدند. پس پیغمبر استقبال فرمود ایشان را و هر دو را بر دوشانه ی خود سوار نمود و فرمود: خوب شتری است شتر شما و خوب سواری شما هستید و پدر شما بهتر است از شما [8] .

امر هفتم: علامه ی مجلسی در كتاب بحار از سلیمان هاشمی روایت كرده از پدرش كه:

ما در نزد هارون الرشید نشسته بودیم، پس علی بن ابی طالب مذكور شد. هرون گفت كه عوام گمان می كنند كه من دشمن دارم علی و دو پسرش، حسن و حسین را، و چنین نیست قسم به خدا. و لیكن با اولاد او مطالبه ی خون حسین كردیم در سهل و جبل تا كشندگان او را كشتیم. پس از آن این امر به ما رسید. پس مخالطه با ایشان نمودیم پس به ما حسد ورزیدند و بر ما خروج كردند. قسم به خدا كه خبر داد مرا مهدی از ابی جعفر منصور از محمد بن علی بن عبدالله بن عباس كه: فاطمه (ع) به نزد پیغمبر آمد در حالتی كه گریه می كرد. پس پیغمبر فرمود كه چه تو را به گریه آورد؟ عرض كرد: یا رسول الله! به درستی كه حسن و حسین بیرون رفتند؛ پس - به خدا قسم - نمی دانم كه به كدام مكان


رفتند. پس پیغمبر فرمود كه گریه نكن، فدای تو باد پدر تو! پس به درستی كه خدای - عزوجل - خلق كرد ایشان را و او رحم دارنده تر است به ایشان، بار خدایا! اگر در بیابان باشند پس ایشان را حفظ كن و اگر در دریا باشند پس ایشان را به سلامت نگه دار. پس جبرئیل نازل شد و عرض كرد كه ای احمد! غمگین مباش! ایشان فاضلند در دنیا و فاضلند در آخرت؛ و پدر ایشان بهتر از ایشان است. و ایشان در حظیره ی بنی النجار خوابیده اند و خدای تعالی ملكی بزرگ را بر ایشان موكل ساخته است كه محافظت می كند ایشان را. ابن عباس گوید كه رسول خدا برخاست و ما نیز با او برخاستیم تا به خطیره ی بنی النجار رسیدیم. پس ناگاه دیدم، كه حسن دست به گردن حسین انداخته است و آن ملك به یكی از دو پر خود، ایشان را پوشانیده است. پس پیغمبر حسن را برداشت و ملك حسین را، و مردم می دیدند كه هر دو را پیغمبر برداشته است. پس ابوبكر و ابوایوب انصاری عرض كردند كه آیا تخفیف نمی دهی از خود به یكی از این دو كودك؟ پس آن جناب فرمود كه بگذارید ایشان را. پس ایشان فاضلند در دنیا، فاضلند در آخرت و پدر ایشان بهتر از ایشان است. پس از آن فرمود: قسم به خدا كه شرافت می دهم ایشان را در امروز به آنچه خدا ایشان را شرافت داده! پس خطبه [ای] ادا فرمود. پس گفت: ای مردمان! آیا نمی خواهید خبر دهم شما را به بهترین مردمان از حیثیت جد و جده؟ گفتند: بلی، ای پیغمبر! فرمود كه ایشان حسن و حسین باشند كه جد ایشان پیغمبر خدا و جده ایشان خدیجه دختر خویلد است. آیا نمی خواهید خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت پدر و مادر، عرض كردند: بلی ای پیغمبر، فرمود: حسن و حسین باشند كه پدر ایشان علی بن ابی طالب و مادر ایشان فاطمه، دختر محمد، است. آیا نمی خواهید خبر دهم شما از بهترین مردمان از جهت عم و عمه؟ گفتند: بلی، ای پیغمبر! فرمود: حسن و حسین باشند كه عم ایشان جعفر بن ابی طالب و عمه ایشان ام هانی، دختر ابی طالب، است. ای مردمان آیا نمی خواهید خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت خال و خاله؟


عرض كردند: بلی، ای پیغمبر خدا! فرمود كه حسن و حسین باشند كه خال ایشان قاسم بن رسول خدا است و خاله ی ایشان زینب، دختر پیغمبر است. آگاه باشید كه پدر ایشان در بهشت است و مادر ایشان در بهشت است و جد ایشان در بهشت است. و جده ی ایشان در بهشت است، و خال ایشان در بهشت است، و خاله ی ایشان در بهشت است، و عم ایشان در بهشت است و عمه ی ایشان در بهشت است و ایشان خودشان در بهشت باشند. و هر كه ایشان را دوست دارد در بهشت است [9] .

امر هشتم: علامه ی مجلسی در كتاب بحار از سلمان فارسی روایت كرده كه:

ما در دور پیغمبر نشسته بودیم، پس ام ایمن آمد و عرض كرد كه ای پیغمبر خدا! حسن و حسین گم شده اند و پیدا نیستند. و این در زمانی بود كه روز بلند شده بود. پس پیغمبر فرمود كه برخیزید؛ پس طلب كنید دو فرزند مرا. پس هر مردی به جانبی روان شد. و پیغمبر به جانب كوهی روان شد. به ناگاه دید كه حسن و حسین به هم چسبیده اند و خوابیده اند، و یكی افعی بر بالای دنب خود ایستاده است كه شبیه آتش از دهان او برمی آید. پس پیغمبر تند به جانب او رفت. پس آن افعی ملتفت به جانب پیغمبر شد، در حالتی كه خطاب كننده بود. پس از آن روان شد و داخل بعضی از سوراخها شد. پس از آن پیغمبر به نزد ایشان آمد و ایشان را از هم جدا كرد و روهای ایشان را مسح كرد و گفت: پدر و مادر من به فدای شما باد، چه قدر مكرم و معزز در نزد خدای تعالی می باشید! پس یكی را بر دوش راست گرفت، و یكی را بر دوش چپ سوار كرد. پس من گفتم: خوشا به حال شما! چه خوب شتری است شتر شما. پس پیغمبر فرمود كه خوب سوارانی هستند ایشان و پدر ایشان بهتر از ایشان است. [10] .


امر نهم: علامه ی مجلسی در كتاب بحار به اسناد خود از كتب عامه روایت كرده از عایشه كه:

پیغمبر خدا گرسنه بود قدرت نداشت هر چیزی بخورد. پس به من فرمود كه ردای مرا بیاور. پس من گفتم كه اراده ی كجا داری؟ فرمود كه به سوی فاطمه، دخترم، می روم كه نگاه كنم به حسن و حسین، پس برود بعضی از آنچه به من است از گرسنگی. پس بیرون رفت تا اینكه داخل بر فاطمه شد. پس فرمود كه ای فاطمه! كجایند دو پسران من؟ فاطمه گفت: ای پیغمبر! ایشان از گرسنگی بیرون رفتند و گریه می كردند. پس پیغمبر به طلب ایشان بیرون رفت پس ابودرداء را دید. پس به او گفت: ای عویمر! آیا دیدی دو فرزند مرا؟ گفت: بلی. ای پیغمبر خدا! ایشان در سایه ی دیوار بنی جذعان خوابیده اند. پس پیغمبر روانه شد. پس ایشان را به خود چسبانید و اشك ایشان را پاك می كرد. پس ابودرداء گفت كه بگذار من ایشان را به دوش بگیرم. پس فرمود كه ای ابودرداء! بگذار كه پاك كنم اشكهای ایشان را. پس قسم به آن كه مرا به حق به پیغمبری فرستاده اگر قطره [ای] از آن در زمین بچكد، هر آینه گرسنگی در امت من تا روز قیامت باقی می ماند! پس ایشان را به دوش گرفت و ایشان گریه می كردند و پیغمبر نیز گریه می كرد. پس جبرئیل آمد و گفت: السلام علیك! ای محمد! حضرت رب العزه - جل جلاله - تو را سلام می رساند و می گوید این جزع چیست؟ پیغمبر فرمود كه ای جبرئیل! گریه نمی كنم از روی جزع، بلكه گریه می كنم از ذلت دنیا. پس جبرئیل گفت كه خدای تعالی فرمود كه آیا خوشت می آید كه كوه احد را طلا كنم و ناقص نشود از مرتبه ی تو چیزی از آنچه در نزد من است؟ پیغمبر گفت: نه. جبرئیل گفت: چرا؟ پیغمبر گفت كه خدای تعالی دوست نداشت دنیا را و اگر دوست می داشت، كافر را دنیای كامل نمی داد. پس جبرئیل گفت كه ای محمد! بگو بیاورند كاسه ی بزرگی كه به عكس در ناحیه ی خانه نهاده است. پیغمبر آن كاسه را خواست. چون برداشته شد پس ناگاه دیدند كه در آنجا نان خورد كرده در آب گوشت بسیار است. پس جبرئیل گفت:


بخور، ای محمد! و بخوران دو پسر خود و اهل بیت خود را. پس همه خوردند. پس سیر شدند، و آن كاسه به احوال خود باقی بود و بزرگ بركت تر از آن دیده نشد. پس از ایشان برداشته شد [11] .

امر دهم: علامه ی مجلسی در كتاب بحار فرموده كه: روایت كرد ابن نما در كتاب مثیر الاحزان از تاریخ بلاذری كه گفت:

خبر داد محمد بن یزید مبرد نحوی در سندی كه ذكر آن را، گفت كه پیغمبر به سوی خانه ی فاطمه رفت. پس دید كه فاطمه در پشت در ایستاده. پس پیغمبر فرمود كه كار حبیبه ی من چیست كه در اینجا ایستاده است؟ فاطمه عرض كرد كه دو پسر تو بیرون رفتند در وقت صبح و خبر ایشان را ندارم. پس پیغمبر از عقب ایشان رفت تا به غار كوه رسید. پس دید كه هر دو خوابیده اند و ماری در نزد سر ایشان طوق زده است. پس سنگی برداشت و خواست كه به آن مار زند، پس آن مار گفت: سلام بر تو! ای پیغمبر خدا! قسم به خدا كه من در نزد سر ایشان نخوابیدم مگر برای محافظت آنها. پس پیغمبر برای آن مار دعای خیر نمود. پس حسن را بر دوش راست نشانید و حسین را بر دوش چپ نشانید. پس جبرئیل نازل شد، و حسین را گرفت و بر دوش خود سوار كرد. پس حسن و حسین بعد از این با یكدیگر فخر می كردند. پس حسن می گفت كه مرا بهترین اهل زمین برداشت، و حسین می گفت كه مرا بهترین اهل آسمان برداشت [12] .


[1] تنحنح: سرفه كردن بعمد، گلو صاف كردن.

[2] شبل: شير بچه وقتي كه شكار كند.

[3] بحار الانوار 268 - 266 : 43.

[4] بحار الانوار 280:43.

[5] بحار الانوار 285:43.

[6] بحار الانوار 285:43.

[7] بحار الانوار 285:43.

[8] بحار الانوار 285:43.

[9] بحار الانوار 303 - 301 : 43.

[10] بحار الانوار 309 - 308 : 43.

[11] بحار الانوار 310 - 309 : 43.

[12] بحار الانوار 316 : 43.